سارا ساداتسارا سادات، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

دخترم ... نفسم ... سارا

بهونه گیری های سارا...

نفس مامان ! دختر مهربونم هنوز یک روز نشده که بابا رفته سفر اما تو مدام به من میگی بابا کی میاد؟ خودم خسته شدم از بس به تو گفتم انگار زمان متوقف شده و نمیگذره. عسل مامان صبور باش و حوصله کن بابا زود میاد و کلی باهات بازی میکنه. من عاشقتم عزیزم، امروز جمعه بود و نمیشد بیرون رفت فردا با هم میریم بیرون و کلی میگردیمو بازی میکنیم. من دوست ندارم به تو سخت بگذره عسلم. الان ساعت ده شبه و تو داری سریال آب پریا رو میبینی. میخوایم بریم مسواک کنیمو کتاب قصه بخونیمو بخوابیم.
9 فروردين 1392

آغاز سال نو در بابلسر...

سلام بهونه ی زندگی من! خداروشکر که خوبی و سرحال نفسم! بعدازظهر سه شنبه بیست و نهم اسفند ماه بود که تصمیم گرفتم بریم بابلسر و تحویل سال رو کنار عزیز باشیم، تا هم تو خوشحال بشی و هم عزیز رو خوشحال کنیم. تو و بابایی هم خیلی استقبال کردین، خیلی وقت بود که دوست داشتی بریم بابلسر تا هم عکس برگردونایی که هانی برات خریده رو ببینی هم دلت واسه عمو محسن و هانی تنگ شده بود... ساعت دو نیمه شب بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل سفر. ساعت شش صبح بابا رو صدا کردم و گفتم همه چی آماده است فقط بلند شو بذارشون تو ماشین! سریع از جاش بلند شد و تو رو صدا کردیم. تمام طول مسیر رو صندلی عقب ماشین خواب بودی، نزدیک بابلسر که شدیم بیدار شدی و مدام میگفتی که بریم خ...
9 فروردين 1392

عیدت مبارک دخترم!

همه ی زندگی من! سارا جونم! دختر مهربونم! امسال چهارمین سالیه که سه تایی سر سفره هفت سین میشینیم و من و بابایی تو رو در آغوش میگیرم و بهت سال نو رو تبریک میگیم عزیزم. امیدوارم که امسال سال سلامتی و شادی و موفقیت باشه برات و لحظه لحظه ی زندگیت سرشار باشه از لبخند و شادی و نشاط مهربونم... عیدت مبارک دردونه ی من! بوس نفس مامان چهل و سه ماهه شدنت هم مبارک! عاشقتممممممممممممممممممم ...
1 فروردين 1392

چند قدم تا آغاز سال نو باقیست...

سلام نفس مامان! در آستانه ی سال نو و طراوت و زنده شدن دوباره طبیعت و تحول و دگرگونی روح آدمیان هستیم. به امید سالی مملو از سلامتی و شادی و پیروزی برای همه ی کوچولوها و دختر کوچولوی نازم. این چند روز گذشته همه اش در رفت و آمدیم بعد از برگزاری جشن نوروزیت که باباحسین هم اومد و با دو تا شاخه ی گل ما رو سورپرایز کرد مشغول خرید و خونه تکانی خونه ی مامان پروین هستیم. من کم تحملم یا تو شیطنت هات زیاد شده نمیدونم اما این روزا کم میارم ... منو ببخش دختر مهربونم. هفته ی گذشته بیست و سوم اسفند ماه بعد از اینکه تو رو گذاشتم کلاس با بابا رفتم تا سر نیایش و بعدش رفتم مرکز بهداشت وقت دکتر داشتم، از اونجا با خاله شیوا اینا قرار گذاشته بودم و رفتیم...
29 اسفند 1391

جشن نوروزی سارا جونم...

سلام دختر مهربونم! خداروشكر كه خوب و سرحالي و اين روزهاي پاياني سال مشغول آموزش و حفظ شعرهايي هستي كه ميخواين تو جشن نوروزي بخوني. سه تا شعر ميخونيد كه عمو ايمان مياد براتون موسيقي ميزنه و دور هم حسابي شادي ميكنين و پايان سال رو جشن ميگيريم و با زمستون خداحافظي و به بهار سلام ميکنيم. جشن تون فردا بيستم اسفند ماه از ساعت چهار تا شش بعدازظهر تو سالن آمفي تئاتر مجموعه برگزار ميشه و پدر و مادرها هم دعوتن. فردا براي دخترها و پسرها اونيفرم خاصي در نظر گرفتن دخترها بلوز و جوراب شلواري سفيد و دامن سرمه اي و پسرها بلوز سفيد و شلوار سرمه اي مي پوشن. يكي از شعرهايي كه ميخونين اسمش هست عيد نوروز كه تو خيلي قشنگ حفظش كردي: عيدِ دوباره فصلِ بهارِ...بهارِ ...
19 اسفند 1391

اول اسفند و چهل و دو ماهه شدن دخترکم!

سلام عشق مامان! باورم نمیشه یه ماه از سال مونده! اول اسفند اومد و تو چهل و دوماهه شدی! مبارک باشه دخترم... انشاءالله که صد و بیست سال سلامت و شاد و موفق زندگی کنی عشقم... این روزا هنوز یه کمی مریضی و سرفه میکنی، کلاس هم میری همچنان و استقبال میکنی... خیلی از رفتنت به کلاس راضیم... چیزای زیادی یاد گرفتی. علامت خطر و بازیافت و احتیاط و ... رو میشناسی... میدونی که روی هر چیزی استاندارد باشه اون خوبه و قابل استفاده است... مخصوصا خوراکی ها... روی بسته های مواد غذایی و خوراکی ها رو دقت میکنی وقتی علامت بازیافت رو میبینی سریع به من نشون میدی و میگی که باید تو زباله های خشک بندازیمش... تا بازیافت بشه ... از کلمات دیگه ی انگلیسی که یاد گرفتی توت فرنگ...
1 اسفند 1391
1